ماه مهربان

 ضامن آهو

مامان آهو مثل همیشه دنبال غذاست. بچه‌ها هم تو لونه‌ منتظرن و خواب‌های قشنگ‌قشنگ می‌بینن. اما یه‌هو پای مامان‌آهو گیر می‌کنه و ای دل غافل! توی دام افتاده. اینجاست که یه چهره‌ی مهربون و نورانی نزدیکش می‌شه تا نجاتش بده. اما این آدم مهربون کیه؟ درسا که چشم‌هاش از دیدن این همه محبت و مهربونی برق زده. شما چی؟

 یونس و ماهی

توی سال‌های خیلی خیلی دور، یه پیامبری به اسم یونس زندگی می‌کرد. اون زمان‌ها مردم به جای خدای بزرگ و یکتا، سنگ و کلوخ می‌پرستیدند. حضرت یونس (ع) هم هرچقدر سعی کرد مردم رو به راه راست بیاره، کسی حرفش رو قبول نکرد! تا این‌که بالاخره حضرت یونس مردم رو ترک کرد و از شهر خارج شد. ایشون به دریا رفت و سوار کشتی شد. توی راه یک‌دفعه ماهی بزرگی سر راه کشتی ظاهر شد و مردم حضرت یونس (ع) رو انداختن جلوی ماهی. بعدش چی شد؟ بیایید با هم بشنویم.

 تولد جوجه موجه

یه صدای عجیب‌وغریب تو مزرعه‌ی دوستی پیچیده. تلق‌تولوق. اگه گفتین از کجا؟ از لونه‌ی خانم قدقدا. آخه جوجه‌های کوچولو بعد از مدت‌ها به‌دنیا اومدن. تخمشون رو شکستن و بیرون پریدن. اما انگار این همه‌ی داستان نیست. یکی از جوجه‌ها گم شده و درسا قراره کل دنیا رو بگرده تا پیداش کنه...

 تراش فیلی

همه‌چیز از جایی شروع شد که تراش فیلی دلنواز گم شد! دلنواز همه‌ی کلاس رو دنبال تراشش گشت، ولی نبود که نبود. دلنواز فکر می‌کرد ریحانه تراشش رو برداشته تا باهاش شوخی کنه، ولی آیا فکرش درست بود؟ بیا با هم بشنویم.

 سلیمان و مورچه

شنیدین می‌گن روزی هرکس، دست خداست؟ واقعا همینه. مثل قصه‌ی امروز که مورچه‌کوچولو رفته تو دلِ یه قورباغه و یه ماموریت داره. قراره کلی خوراکی خوشمزه رو ببره تا تهِ دریا. اما چرا؟ مال کیه و اون پایین چه خبره؟ سوار زیردریایی درسا شو و بزن بریم...

 شتر و صالح

"تو زمان‌های خیلی دور، توی یه شهر قشنگ، پیامبری به اسم حضرت صالح زندگی می‌کرد. ایشون مثل همه پیامبرهای خداوند، بسیار مهربون و عادل بودند و سعی می‌کردند مردمشون رو به راه خداوند هدایت کنند. ماجرا از این قراره که یک روز مردم به ایشون گفتن اگر می‌خواد حرفاشو باور کنن، باید از خدا بخواد که از دل کوه یه شتر ماده‌ی قرمز رنگ بیرون بیاره. به نظرتون حضرت صالح این کار رو انجام دادن؟ خدای بزرگ درخواست ایشون رو قبول کرد؟ بعدش مردم ایمان آوردن؟ بیایید با هم این قصه‌ی جالب رو بشنویم."

 نذر مه

نذرها همیشه بزرگ نیستن. گاهی خیلی کوچیکن. مثل خوراکی‌ پخش‌کردن، آب‌دادن به زائرها و یا یه مهربونی ساده. درسا این بار به دنیای قصه‌ها سفر کرده تا از یه نذر عجیب‌وغریب حرف بزنه. اگه گفتین چه نذری؟ درسته! نذرِ مهر...

 رنگ رنگ از همه رنگ

"تا حالا به رنگ موردعلاقه‌ت فکر کردی؟رنگ جامدادیت یا حتی رنگ دیوار اتاقت رو دیدی؟ کدوم یکی از این رنگ‌ها، رنگ توئه و عاشقشی؟ درسا هر روز به این سوال فکر می‌کنه. دنیا رو می‌بینه و هر بار عاشق یکی از رنگ‌ها می‌شه. یه روز آبی آسمون رو دوست داره و یه روز هم قرمزی ماهی گلی چشمشو می‌گیره. قصه‌ی این‌بار داستان رنگ‌های جورواجوره..."

 من اول سلام کردم

روحیه‌ی کارآگاهی بچه‌ها گل کرده و تو فکر یه نقشه‌ی تازه‌ن. آخه می‌خوان پیش‌دستی کنن و خانم‌گلی رو گول بزنن. اگه گفتین چرا؟ چون اولین سلام مهمه و همیشه خانم‌گلی توی زودتر سلام کردن برنده می‌شه. حالا بچه‌ها، ذره‌بین درسایی رو برداشتن و یه نقشه کشیدن....

 خال‌خالک و راسو

خالخالکِ سرزمین قصه‌های درسا از حرف‌زدن خسته نمی‌شه. درباره‌ی هرچیزی حرف می‌زنه. از دشت و دریا شروع می‌کنه و تا اون‌ورِ دنیا می‌ره. هر روز هم یکی رو گیر میاره تا شنونده‌ی حرف‌هاش باشه. یه روز خانم قدقدا و یه روز هاپوخان. اما امروز مثل روزهای قبل نیست. آخه یه دوست جدید پیدا کرده. راسو سرشو از پشت تپه‌ها درآورده و با سوال‌های عجیب‌وغریب می‌خواد سر از کار مزرعه‌ی دوستی دربیاره...

 خونه کرم کوچولو

یه روزی ریحانه و دلنواز توی حیاط مشغول خوردن خوراکی بودن. اونا با خوراکی‌هاشون حرف می‌زدن و خودشون رو سرگرم می‌کردن. «سیب قشنگم، می‌خوای بخورمت؟»، «نگران نباشید، همه‌تون رو می‌‌خورم.» دخترها حسابی مشغول بازی بودن که یک دفعه ریحانه یه جیغ بلند کشید. بیایید با هم بشنویم تا ببینیم چی شده.

 حوض نقاشی

شب از راه رسیده بود و مامان قدقدا توی مزرعه مشغول قصه گفتن برای جوجه‌ها بود. جوجه‌ها هم با دقت به قصه‌ی حوض نقاشی گوش می‌دادن؛ حوضی که می‌تونست رنگ بال و پر پرنده‌ها رو عوض کنه. جوجه کوچولو هم رفته بود تا رنگ بالش رو عوض کنه. بیایید با هم این قصه رو بشنویم تا ببینیم واقعاً حوض نقاشی وجود داره یا نه!