داستان راز بزرگ
اون روز دلنواز زنگ تفریح از کلاس بیرون نرفت. حسابی توی فکر بود و مدام به نوشتههای دفترش نگاه میکرد. خانم معلم از بچهها خواسته بود با کلمههای بیربطی مثل قرقره، چرخ خیاطی، مورچه و آلوچه قصه بنویسن. دلنواز میخواست یه قصهی خیلی قشنگ بنویسه، ولی با این کلمهها هیچی به ذهنش نمیرسید. تا اینکه اتفاق عجیبی افتاد! مدادهای دلنواز زنده شدن و هر کدوم برای خودشون یه کاری رو شروع کردن. باورت میشه؟ بیا گوش بدیم تا ببینیم چی میشه.