پیشنهادات مشابه 13-یه قل دوقل
داستان 13-یه قل دوقل
آسا و دلنواز و ریحانه هرروز دزدوپلیسبازی میکردن! اولا خوش میگذشت ولی بعد یه مدت دلنواز حسابی از این بازی تکراری خسته شده بود، برای همین تصمیم گرفت چند روز مدرسه نره. مامان وقتی فهمید دلنواز برای چی مدرسه نمیره، بهش گفت این راهش نیست و باید یه فکر حسابی بکنه، ولی چه فکری؟