پیشنهادات مشابه دوست آبی
داستان دوست آبی
قارقورک مثل همیشه تو لونهش خوابیده بود و ستارهها رو تماشا میکرد. یهو دید ستارهها مثل دوستهای باحال، دستهاشونو به هم دادن و عموزنجیرباف بازی میکنن؛ قارقورک هم آرزو کرد کاش بتونه یه دوست برای خودش پیدا کنه. تا اینکه یک روز صبح، وقتی قارقورک دنبال لحاف برگیش میگشت، یهو دید جای پتوی برگیش یه چیز بزرگ و آبی توی دستشه، با درسا همراه باش تا ببینیم توی لونهی قارقورک چه خبره؟