پیشنهادات مشابه 27-بابا مشتی
داستان 27-بابا مشتی
بابامشتی بدجور چشمبهراهه. چشم به راه پسرهاش که از راه برسن و توی چیدن میوهها کمکش کنن. ولی مگه بارون و رعدوبرق میذاره؟ دیگه تاب و تحمل بابامشتی تموم شده و آستینهاش رو بالا زده، از نردبون رفته بالا تا سیبها رو بچینه. اما آخه تنهایی؟ درسا با سرعت میگمیگ تو راهه تا خودش رو به مزرعهی دوستی و درختها برسونه که یه هو پای بابامشتی لیز میخوره و از نردبون میافته زمین...