داستان بت بزرگ
"سالهای خیلی دور، تو یه سرزمین قشنگ، پسری به دنیا اومد به اسم ابراهیم. ابراهیم پیش عموش آزر بزرگ شد. آزر هم مثل همهی مردم شهر بتپرست بود. ابراهیم از همون بچگی با خودش فکر میکرد «چطور ممکنه سنگ و چوب خدای ما باشن؟»خلاصه زمان گذشت و حضرت ابراهیم تبدیل به جوانی باهوش و شجاع شد؛ جوانی که هیچجوره نمیتونست باور کنه بتها خدای ما هستن. حضرت ابراهیم هر کاری کرد تا مردم رو به خدای یکتا دعوت کنه، ولی گوش مردم بدهکار نبود. تا اینکه اون روز مهم از راه رسید. چه روزی؟ بیایید توی درسا بشنوید و لذت ببرید."